محفل خاطرات عشقی و شکست عشقی

░▒▓ اسیر ایمان و وفای عشق ▓▒░

 

میترا  

2 مرداد 1391 18:33
 
سلام میخام داستان خودمو بگم فقط سرزنشم نکنید.حدود9ماه پیش باپسری آشناشدم که برخلاف طبیعت بی احساسم خیلی زود بهش علاقه مندشدم.
اون پسری بسیارمغرور ومثل خودم بی احساس وخونسرد بود.من میخاستم اون فرد بی تفاوت رو به خودم جذب کنم
ولی افسوس که راه رو اشتباه رفتم.
کارم به جایی رسید که هر کاری ازم میخاست بخاطر ترس ازدست دادنش انجام میدادم.
فکرمیکردم بااینکارابهم علاقه مندمیشه.چشامو روهمه چیزبسته بودم حرفایی میزد که اعتقاداتمو یادم رفت متاسفانه باهام رابطه جنسی برقرار کرد.بعدازون بودکه وابستگیم بیشترشدولی اون حتی تواون شرایط هم احساسی به من نشون نمیداد همون لحظه پشیمون شدم ولی دیگه دیر شده بود 9ماه گذشت چندین بارخواستم ازین شرایط کثیف ازاد بشم ولی هربار دوباره به سراغم میومد نمیذاشت فراموش کنم باحرفاش فریبم میداد منم که هرروز علاقم بهش بیشتر میشد ساده گول میخوردم هرچندمیدونستم منوفقط بخاطر نیازای جنسیش میخاد ولی نمیخاستم این موضوع رو قبول کنم.هیچوقت قول ازدواج نمیداد حرفای عاشقانه نمیزد حتی دریغ از یک نگاه محبت آمیز. تا اینکه چندوقت پیش ازطریق عکسی که توی کامپیوترش بود (روتختش توبغل یکی دیگه خوابیده بود) فهمیدم با دختر دیگه ای هم رابطه داره.وقتی ازش پرسیدم اون کیه؟جوابی که شنیدم داغونم کرد.
بعدازکلی جروبحث پاسخ داد "3ساله باهاشم و میخام باهاش ازدواج کنم وهیچوقتم باهاش رابطه جنسی نداشتم"
دنیا رو سرم خراب شد تازه فهمیدم که من فقط دوست متفرقه اش بودم .درپاسخ به سوالای پی درپی من که باگریه ازش میپرسیدمفقط میگفت "اشتباه کردم" "خودت میخاستی اینطور بشه" ""اشتباه کردی به حرفم گوش دادی"....من رابطمو باهاش قطع کردم ولی زندگیم تبدیل به جهنم شدازون دختر بی احساس وخونسرد تبدیل شدم به یه ادم شکست خورده و افسرده.دوباره اومد سراغم نتونستم قیدشو بزنم همه بدی هاشو یادم رفت الان ده ماهه باهاشم بازم میرم پیشش هنوزم منو بخاطر سکس میخاد هنوزم اون دختر توزندگیشه ولی نمیدونم چطوری باید از زندگیم بیرونش کنم.من دوسش دارم اونم پسر خوبیه فقط ایرادش اینه که منو نمیخاد.
شمابهم بگید چیکارکنم

 

 

farzad

1 مرداد 1391 7:18
 
خیال نکن نباشی... بدون تو میمیرم...!
«شکست عاطفی» یکی از دردآورترین اتفاقاتی است که ممکن است برای هر کسی رخ دهد اما مسلما آخر دنیا نیست.یکدفعه از این‌رو به آن‌رو می‌شود. اگر تا دیروز لب به سیگار نمی‌زد، حالا پاکت پشت پاکت دود می‌کند؛ اگر تا دیروز شاد بودن و سرزندگی‌اش توی تمام دانشکده سر زبان‌ها بود، امروز دیگر یا آن‌قدر خودش را توی اتاق حبس کرده است که دیگر کسی توی محوطه دانشکده نمی‌بیندش یا اینکه اسطوره غمگینی و آشفتگی می‌شود.
بعضی وقت‌ها هم یکدفعه آدم منطقی‌ای می‌شود؛ کسی که همه چیزش نهایت دیوانگی است؛ خندیدنش، حرف زدنش، پوشیدن‌اش و حتی رابطه برقرار کردنش. برای این آدم فرضی فقط یک اتفاق افتاده است؛ او «نه» شنیده است.آنهایی که به ادبیات عاشقانه ایران علاقه دارند، احتمالا می‌گویند خیلی نامردی است که شکست عشقی را بیاوریم و با خط‌کش علم روان‌شناسی اندازه‌اش را بگیریم و برایش نسخه بپیچیم.
آنها عاشق قصه زندگی شهریارند. آنها عاشق «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا»هایی هستند که شهریار بعد از شکست عشقی‌اش گفت. آنها دیوانه «لیلا دوباره قسمت ابن‌ سلام شد»های حسین منزوی‌اند.آنها می‌دانند شکست‌های عشقی می‌تواند «واسوخت»های محشری به‌وجود بیاورد که وحشی بافقی ورد زبانش بود. آنها مشتری پر و پا قرص «عشق من شد سبب خوبی و ‌رعنایی او / داد رسـوایی من شهرت زیبایی او» هستند. آنها دلشان نمی‌آید لذت گوش دادن به «خیال نکن نباشی» عصار را با توصیه‌های روان‌شناس‌ها عوض کنند.
به آنها حق می‌دهم. این هم یکی از راه‌های کنار آمدن با شکست عشقی است؛ پناه بردن به شعر. اما کاش این پناه بردن به شعر، فقط به شکل شعر خواندن و آه کشیدن نباشد. کاش شعرگفتن با شکوه را به‌عنوان راه‌حل ادبی شکست عشقی انتخاب کنید.
آیا شکست عاطفی مهم است؟برای خیلی‌ها فرقی نمی‌کند که یک «نه» جانانه یا یک «نه» محترمانه بشنوند. نفس «نه» شنیدن برای‌ازدواج،یعنی یکی از مهم‌ترین درخواست‌هایی که آدم می‌تواند در زندگی‌اش از کسی داشته باشد، واکنش‌هایی را برمی‌انگیزد.آدم وقتی که از گیج و ویجی انکار کردن شکست و خشمگین شدن از طرف راحت شد، عمیق‌ترین فکری که آرام آرام به‌ذهنش می‌آید، این است: «چرا من؟». این جمله عمیق 2 کلمه‌ای تا پیدا نشدن جواب، دست از سر هیچ‌کس برنمی‌دارد. همین جمله است که می‌تواند یک نفر را به خودکشی وا دارد و یک نفر دیگر را شاعر کند.در واقع متهم اصلی و پنهان شکست عشقی کسی است که شکست‌ خورده، نه کسی که نه گفته است. بعد از اینکه هی سرکوفت زدیم که «مگر او چه چیزی از من سر دارد؟»، به این می‌رسیم که «من چه چیزی کم دارم که او به من نه گفته است». به‌هم می‌ریزیم؛ بدجوری به‌هم می‌ریزیم. با کمال بی‌رحمی باید بگویم که «آدم خوب»‌ها بیشتر به‌هم می‌ریزند؛ آنها که زندگی ساده‌تری داشته‌اند و کمتر حق‌خوری کرده‌اند، حس می‌کنند که سهمشان از زندگی به‌شان داده نشده است.خیلی‌ها ممکن است از این رو به آن رو شوند. آدم خوب‌ها ممکن است بیفتند توی کارهایی که تا به حال فکر کردن به آنها هم اذیتشان می‌کرده است؛ یعنی ممکن است شروع کنند به دوستی به قصد خیانت؛ یعنی فرضشان این است که طرفشان که وابسته شد، می‌زنند زیر همه چیز و دلشان خنک می‌شود که توانسته‌اند انتقام جانانه‌ای از جنس مخالف بگیرند.
خیلی‌ها ممکن است ظاهربین‌تر شوند. آنها حس می‌کنند ظاهرشان مشکلی داشته که جواب رد شنیده‌اند. آنها شروع می‌کنند به اصلاحات(!) سطحی فکر می‌کنند که دیگر عمرا کسی به آنها« نه» بگوید. اما همه این کارها جواب سؤال اول نیست: «چرا من؟ چرا من باید شکست عشقی بخورم؟».اگر دنبال راه‌حل‌های شکست عاطفی بگردید، اسم یک بابای آمریکایی را زیاد می‌شنوید؛ الی فینکل یک استادیار روان‌شناسی دانشگاه نورث وسترن آمریکاست که برداشته در تحقیق 6ماهه‌ای چند پرسشنامه روی دانش‌آموزان دختر و پسر آمریکایی انجام داده است.
او به این نتیجه رسیده که کسانی که وسط رابطه عاشقانه فکر می‌کردند شکست عشقی، مرگبار است وقتی از طرفشان جدا شده‌اند، دیده‌اند که خیلی هم از این خبر‌ها نیست؛ یعنی عوارض شکست عشقی توی ذهن خیلی از عشاق غلو شده بود ولی اگر کمی بیشتر به تحقیق مجازی‌تان ادامه دهید، متوجه می‌شوید که شکست عشقی یکی از 23عامل اصلی خودکشی در ایران است.
آخرین نمونه عینی‌اش توی یکی از دانشگاه‌های کرج- همین سال گذشته- اتفاق افتاد؛ یعنی اینکه ممکن است حرف فینکل کمی تا قسمتی درست باشد و آدم در کل در جو عاشقیت کوچک‌ترین جدایی برایش غیرقابل تحمل باشد اما در ایران از این خبر‌ها نیست.در ایران شکل شکست عشقی، جور دیگری است؛ یعنی معمولا جوان ایرانی با یک «نه» فوری روبه‌رو می‌شود؛ یعنی اینکه کار به علاقه دوطرفه و بعد جدایی نمی‌کشد؛ یعنی او چیز دوطرفه‌ای به دست نمی‌آورد تا از دستش بدهد؛ به همین خاطر شکست عشقی از نوع ایرانی خیلی پررنگ‌تر است. وقتی یک نفر بدون آشنایی 2نفره به تمامیت تو بگوید «نه»، معلوم است که قضیه سهمگین‌تر می‌شود؛ ضمن اینکه افسانه‌هایی که در مورد عشق با شیر مادر وارد گوشت و خون ما شده است، به شکست عشقی یک لایه‌های اسطوره‌ای اضافه کرده است.چرا واکنش‌ها متفاوت است؟
اینجاست که پای روانکاو‌ها به‌میان کشیده می‌شود. چرا بعضی‌ها بی‌خیالانه به زندگی‌شان ادامه می‌دهند و بعضی‌ها تا پای مرگ هم جلو می‌روند؟ درست است که شما همین چند ماه یا فوقش چند سال پیش عاشق شده‌اید اما ذهنیتی که از عاطفه، محبت و دلبستگی دارید، سال‌ها قبل توی کله نازنین‌تان شکل گرفته است؛ یعنی از اولین باری که مادرتان شما را در آغوش گرفت. کسانی که مادرشان را از دست داده‌اند، شکست‌های عشقی وحشتناک‌تری را تجربه می‌کنند. نه! فقط منظورم از دست دادن فیزیکی نیست.کسانی که به هر دلیلی، داشتن رابطه عاطفی و مادرانه با مادر خود را از دست می‌دهند، همیشه به دنبال یک مادر جایگزین می‌گردند. تصور کنید که دومین مادرتان هم به شما بی‌رحمی کند. معلوم است که شما این دنیا را جای وحشتناکی خواهید دید؛ جایی که به‌وجود آمده تا شما چیزهایی را از دست بدهید؛ البته این قضیه برای خانم‌ها علاوه بر مادر، در مورد پدر هم صادق است.بعضی‌ها هم هستند که دقیقا برعکس این قضیه‌اند. آنها در خانواده‌ای بزرگ شده‌اند که هم از نظر عاطفی و هم از نظرهای دیگر، بیش از حد وابسته بار آمده‌اند. کسانی که در این خانواده‌ها بزرگ شده‌اند هم، خیلی سخت می‌توانند یک «نه» بشنوند. کسانی که توی عمرشان فقط «بله» عاطفی شنیده‌اند.خلاصه اینکه ممکن است خودتان فکر کنید که طرفتان یک آدم دیگر از یک خانواده دیگر و با یک طرز

Ebi

12 آذر 1394 22:07
 
سلام...
اگه کسی مانع خوشبختیت میشه بندازش دور
صبور باش هر چیز به موقعش میاد سراغت به انده فکر کن ببین میتونی کنار همچین ادمی زندگی کنی ولی ادما مثه آفتاب پرست هعی رنگ عوض میکنن بهترینا میشن بد تریناش
بجز پدرو مادرت به کسی اعماد نکن شاد باش عاشق باش...
1-صداق و راست گویی

2-مسئولیت پذیری احساس مسئولیت در مقابل یک دیگر

3- عهد یا وفا داری زن شوهر نصبت به هم

4-متقابل بودن خدمات و محبت زوجین

5-عشق مرد بالابود عشق مرد نسبت به عشق زن
تو جونی ادم خودشو سر حرفای الکی یه عمر بدبخت میکنه حسرت میکشه صبور باش
مهم ترین چیز تو زندگی هدفه یادت نره با آرزویه بهترینا برای شما

alibekas110

12 آذر 1394 22:07
 

سلام من علیم والا نمیدونم از کجا شروع کنم خیلی دلم از این دنیا پره و از ادماشم همینطور ولی نمی دونم باید از کجا شروع کنم ولی از ی جای باید شروع کردش.

من توی تهران به دنیا امدم تا شیش سالگی تهران بودم زندگی خیلی عالی داشتیم.تا این که کارخونه صاب کار بابام برشکسته شد بعد ما از تهران بلند شدیم رفتیم شهر مادری از اون موقع 17 سال گذشته بگذریم که چی گذشتو چه بلاهای سر ما امد از اون موقع تشنه عشق و محبت بودم ولی کسی نبود با هرکسی که دوست میشدم من همش روی صداقت و پاکی میرفتم جلو ولی همه یا بهم خیانت میکردن یا فکر میکرد نقشه ای چیزی دارم ولی نداشتم من دنبال ی محبتو عشقو توجه میگشتم ولی کسی حاضر نبود با ما باشه چرا نمیدونم خدا میدونه من که میگم شاید نه پول نه زندگی  نه قیافه درس حصابی ندارم دوسمون نداره اخ ی جورای باید خودمونو گول بزنیم .ولی ما ی دل پاکو صاف داشتیم.

هر کس نظری داشت لطفا به این ادرس نظرشو بگه:

بهم میگفت تکیه گاه

12 آذر 1394 22:07
 

تازه ی روز گذشته بقیه روزارو چیکارکنم؟؟؟؟؟ :"(

داستان من فرق داره... عاشق هم بودیم واسه هم میمردیم. همیشه بهم میگفت بیشتر ازمن تو این رابطه عاشقه... بهم میگفت آقا توخوشگلی حق نداری پاتو ازخونه بذاری بیرون اگ دخترای دگ بیان جلو دلتو ببرن من چیکارکنم. واسه همین اگ حتی یک ساعتم پیدام نمیشد زنگ میزد دعوام میکرد یا ی موقعیت فراهم میکرد برم پیشش ک نازمو بکشه یوقت مهر دختر دگ ای نشینه ب دلم :"(

منم وابستش بودما واسش هرکاری بگی کردم تا ازته قلبش حس کنه تکیه گاهشم.. حس کنه ک خوشبخته.

یادمه ی شب زنگ زد بی مقدمه های های گریه کرد... بهش گفتم خب چرا؟چیشده عشقم؟ گفت بوی عطرم خورده بهش هوای من زده ب سرش. ازم همون شب قول گرفت تنهاش نذارم. ازم قول گرفت سریع بریم سره خونه زندگیمون مثلا. ازم قول گرفت خیانت نکنم.

ی شب طبق معمول دوستت دارمو بوس شب بخیرو گفتیمو خوابیدیم اما فرداش دگ پیداش نشدو گوشیشو گذاشته بود روحالتی ک من زنگ بزنم بگه اشغاله

تو دوهفته هرچی بگی واسش پیام فرستادم

انقد خودمو کوچیک کردم... انقد گفتم کجایی... انقد گفتم دارم داغون میشم ک وقتی دوهفته نبودنش تموم شد زنگ زد گفت میخواد ازدواج کنه و بهم گفت مگ خوشبختیشو نمیخوام پس دست از سرش بردارم :"(

 (باورکنین اشکام همینجوری داره میاد)

گفت منو نمیخواد دگ

گفت دگ حسی بهم نداره و سرده

گفت عید میخواد عقدکنه و بره سرخونه زندگیش

منم فقط قول گرفتم ک خوشبخت بشه و تموم :"(

ینی انقد دلش هرزه بود ک تا یکی اومد منو بهش فروخت؟؟؟؟؟ پس اونهمه دوستت دارما اونهمه عاشقتما اونهمه اقامون گفتنا اونهمه عزیزدلم گفتنا همش کشک بود؟؟؟؟؟؟؟

نمیتونم قبول کنم قراره بغلش مال یکی دگ بشه

نمیتونم قبول کنم قراره قربون صدقه یکی دگ بره

نمیتونم قبول کنم خیلی چیزارو

خیلیه خیلی

کاش بیغیرت بودم

دارم له میشم

واسم سواله خب چجوری ی شبه دلش اومد بامن اینکارو کنه؟؟؟؟؟؟

من چی کم داشتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ایشالله زندگیه مشترکش ی شبه بهم بریزه شوهرش ولش کنه بهش خیانت کنه خوردش کنه تنهاش بذاره و هزارتا بلا سرش بیاد تابفهمه حاله منو...

19سالمه

2سال باهم بودیم

تو این ی روزی ک همچی تموم شده هرچی بگی کشیدمو خوردم تا اروم بشم ولی نشد... هزاربار ب سرم زده خودکشی کنم

اسمش منا بود

منا مرسی

درسا

12 آذر 1394 22:07
 
دختری دیوونه ام عاشق یکی شدم 5سال خواستمش از درسام عقب موندم معدلم کم شد شب و روزم اون بود اخرش باهاش دوست شدم کاش نمیشدم تو7ماه 4بار خانت دیدم چون دوسش داشتم همش یه شانس دیگه بهش دادم اخرش فهمیدم داره با دوستم بهم خیانت میکنه دیوونه شدم از اون روز دیگه دور دوستی خط کشیدم خونه نشین شدم تو مهمونی های خانواده ای نمیرم چون باهاش فامیلم کجا میرم میبینمش بخاطر اون که مامانم فهمید باهاش دوستم دیگه بهم اعتماد نداره.به هر سختس فراموشش کردم ولی الان باز گیر داده باهام دوس شو بازم اومد تو زندگیم دست بردار نیست نظر بدین چیکار کنم

saeed 

17 مهر 1391 2:15
 
سلام امید وارم خوب باشین من سعیدم 18 ساله از استان فارس دانشجو رشته کامپیوتر.........................................
مننم مثل همه میخواستم داستان عاشقی خودمو بگم...
داستان من از روزی شروع میشه که دوستم شماره یه دختری رو بهم داد و گفت میخوای باهاش دوست بشو
بعداز چند مدتی من بهش زنگ زدم و بالاخره با چه قد اسرار باش دوس شدم اسمش محدثه بود
اولین روزی بود که میخواستم اورا ببینم با دوستش که اسمش سعیده بود اومده بود سر قرار.
خب بعد که رفتن خونه من انگار یه طوری شده بودم نگاهام عجیب بود
خلاصه بار دوم که از محدثه خواستم بیاد سرقرار باز هم سعیده باهاش اومد خلاصه رک بتون بگم سعیده خانوم دوست محدثه با همه وجود رفت تو دلم انگار اورو که میدیدم آروم میشدم.
به محدثه چیزی نگفتم چون واقعا ناراحت میشد ونبایدم میگفتم تا که یک روز دیدم محدثه گوشیش دم دیقه اشغاله هرچه میگفتم کیه میگفت دوستمهٰ نمیدونم خلاصه یه جوری ردش میکرد گفتم باشه منم باور کردم...
یه روز توخونه بودم دیدم که یه دختری زنگ زد به گوشیم هرچه گفتم شما گفت اشتباه گرفتم ..دباره زنگ زد برنداشتم.بازم زنگ زد برداشتم گفتم شما؟گفت والا حقیقتش از صداتون خوشم اومده میخوام باتون دوس بشم بخدا گفتم من یه دوست دارم نمیخوام بش خیانت کنم هی گفت میخوام دوس بشم که من دیگه قطع کردم..اس داد که تروخدا
گفتم شعور نداری وقتی میگم نه ول کنی؟گفت ازت خوشم میاد آخه ..
دیگه خاموش کردم گوشیمو
بعداز چند روز دیدم دباره پیام داد آقا سعید من سعیده هسم ولی واقعا خوشبحال محدثه که چنین دوستی داره چون خیانت بش نمیکنی خلاصه این بحث تموم شد که یه روز سعیده بهم زنگ زد گفت سعید بجان مادرم به فاطمه زهرا اصلا نمیخوام رابطه تو و محدثه رو خزاب کنم فقط میخوام بت بگم که اون داره گولت میزنه دوست دیگه ای داره و خلاصه همینا...
منم سیم کارتمو خاموش میکنم که فک نکنی واسه اینکه به من زنگ بزنی اینو میگم نه به امام زمان چون بچه خوبی هستی بخدا از نصیحت خواهرانه بت گفتم.
بعد سیمکارتشو خاموش کرد من به محدثه نگفتم بعداز مدتی دیدم بیشتر گوشیش اشغاله دیگه برام ثابت شد به کل که یه دوست دیگه هم داره
خدا خدام بود که سعیده گوشیشو روشن کنه تا ازش تشکر کنم..
خب من از محدثه جداشدم و بعداز مدتی اتفاقی زنگیدم گوشی سعیده گوشیش
روم نشد صحبت کنم بخدا اس دادم تشکر از این که به من گفتی محدثه فلانو اینا...
گفت نمیدونم چم شد که دوست خودمو ترجیح دادم ضایش بکنم تا تو گول نخوری بخدا که از همون اولم معلوم بود سعیده واقعا واقعا دختره پاک و نماز خون و حرفاشم خدایی میزنه...
خب خدافظی کردم باشو بعداز چند هفته دلم آروم نش داس دادم خلاصه بعداز کلی حرف ته حرفم این بود که ازت خیلی خوشم میاد یعنی یه جورایی دوست دارم.
کمکم باسعیده دوس شدم حقیقت اولش یه ذره فقط دوسش داشتم بعد از چند ماهی خدایی از ته قلب دوسش داشتم و عاشقش شدم ...
بهش نگفته بودم که تورو دوست دارم تا که یه روز بش گفتم اونم گفت بخدا ازکارات حرف زدنات همه چیت خوشم میاد نمیخوام مث محدثه دروغ بگم منم تورو دوست دارم و روم نمیشد به هیچ عنوان بت بگم تا اینکه خودت گفتی...
نیمیدونین این قد عاشقش بودم که ما زمانی به هم اس نمیدادیم که میخواسیم ناهار یاشام بخوریم یا نماز بخونیم همین وگرنه همیشه همیشه درحال ارتباط هیچ زمان هم گوشیش اشغال نبودو بدون تاخیر جواب اسامو میداد واسمون عادت شده بود اس دادن بقران دوری همدیگه رو نمیتونسیم تحمل کنیم واسه هم گریه میکردیم میمردیم.تااااااااا اینکه گذشت و سعیده نمیدونم چش شد بخدا یه ذره از چشماش افتادم نمیدونم چیکار کردم ولی فک کنم بخاطر این بود که چند وقتی بود دم دیقه دعوامون میشد بخدا اعصابم خورده
الانم هرچی سیم کارت داشته شکونده دختر خالم باش دوس نیس ولی میشناستش کاملا همونم بم گفت دختره پاکو خوبیه و منم از کاراش فهمیدم.خب میگفتم الان چند وقته که بهم گفته بود فقط خودم بهت زنگ میزنم زنگ میزد هر روز بعداز ظهرا که خونشون همه خواب بودم چون بم گفته بود بابا و مامان بهم کم اعتماد شدن واسه همینم رابطمونو کمی قطع کرد و چند روز پیشم زنگ زد من تو پارک آزادی شیراز بودم پارک شلوغ بود سرو صدا زیاد میومد بم گفت کجایی گگفتم فلان جا گفت آها مزاحم نمیشم خدافظ هرچه گفتم چرا گفت هیچی همینطری گفت نه بابا منتظر زنگت بودم خوشحالم کردی بقران گفت گفتم خدافظ مزاحم نمیشم.منم اعصابم خورد شد قطع کردم گوشیو بعد اس داد چرا قطع کردی و....
گفت خدافظ اصلا آخرین باری بود که صدامو شنیدی
خداشاهده این قد اعصابمو خورد کرده من خیلی دوسش دارم نه میتونم ددوریشو تحمل کنم نه اعصابخوردیشو خیلی دلم گرفته نمیدونم چیکار کنم شامو ناهارم شده فکر خداااااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااا...

ممنون از سایت خوبتون که آدم حرف دلشو میزنه

پرگل 

11 آذر 1394 19:39
 
سلام راستش من خيلي دلم گرفته الان كه دارم اين حرفاروميزنم اشك توچشمام جمع شده هيچ چيزي هم ارومم نميكنه من فقط2بارشكست خوردم خيلي هم سخت گذشت من17سالمه ولي طرزفكرم بيشترازسنمه بعداز2بارشكستم تصميم داشتم باكسي دوست نشم تااين كه يه پسره24ساله اومدسراغم راستش ماباهم فاميليم وبهترازهمه ميشناختمش وبعدچندوقت باهم دوست شديم پسرخوبي بودگذشتش خوب بودوفقط با1نفر2ماه دوست بودنمازخونوصادق ومهربون وقدبلنوخوش چهره وكارمندوباشخصيت .راستش همه چيزداشت خوب پيش ميرفتوقضييه جدي شدوهميشه ازاين حرف ميزدكه از2سال پيش دوسم داشته بخاطراينكه باكسه ديگه بودم نيومده سراغم ومن وخيلي دوست داره وحتي قسم خيلييييييييييي زيادي خورده بودكه بهم خيانتنكنه تااخرش باهام باشه وقسم خورده بودهرگزبجزمن باهيچكس ازدواج نكنه وكلي زنگ ميزدحتي يه باربه شوخي داشتم باهاش بهم ميزدم كه بدجورشك بهش واردشدووقتي بهش گفتم شوخي كردم ناراحت شدازم گفت ديگه ازاين شوخيانكن خلاصه كلي باهم خوب بوديم ازدوستيمون خيلي وقته ميگذره وداداشش وخانوادش منو خيلي دوست دارن همه ازمن راضي بودن راستش قيافم قشنگودلنشينه وخيلي مهربونوسادم نمازخونوباعبادتو درس خونو باعبادتي ام توخانواده فرهنگي بزرگ شدمو اون خودش كارمنددولتي هستش وماشين ابي206 داره و....ولي امشب گفت ازمن بدش ميادوبرم پي كارم ولي بازم باهم تلفني حرف ميزنيم خيلي سردباهام برخوردميكنه وزيرقسماش زدولي من باورم نميشه اخه فاميله نزديكيم خيلي باهم خوب بوديم ولي حالاچه فايده دوباره گذشتم تكرارشدو3خيانت خسته شدم طاقت اين ضربروندارم اااااااااااي خداااااااااااتوبهم پشت نكن من فقط تورودارم.ممنون كه خوندي.التماس دعا

afsane 

3 مهر 1391 1:11
 
سلام بچه هامن هم شکست بدی خوردم یروز رفته بودم سیم کارت بگیرم پسره موبایل فروشه شمارموبرداشت وباهاش دوستشدم باهم بودیم من خیلی عاشقش شده بودم تااین که یروزمیره خونه ازخستگی خوابش میبره وشیش هی اس میادومن بش اس میدادم هرچی اس داده بودم بش همشومادرش خونده بودومادره بهم زنگیدوهرچی فش بودبهم دادازاون جاشدکه بی خبرسیم کارتوشکوندموگفتم برودنباله زندگیت ان ولی خیلی دوستش داشتم هیف که دیگه همونمیبینیم

نرگس 

30 شهريور 1391 16:47
 
من یه خواهر داغ دیده از دزفولم داغ دیدن خیلی سخته شهامت میخواد ادم بتونه تحمل کنه اونم 2تا دوستمم تصادف کرد و چهلم داداشم فوت کرد خیلی احساس تنهایی میکنم دوست دارم بگم خدایا چی میشد بجای دوستم Aliمنو میبردی بعد علی میگم کاش بهم خیانت میکرد اما میدونستم زندس و نفس میکشه..........

سپیده

26 شهريور 1391 11:42
 
سلام منم میخوام داستان شکست عشقیمو براتون بگم 4 سال پیش بود من خیلی تنها بودم اخه تک فرزندم و پدر و مادرم بیشتر وقت ها سرکار هستن ی روز وب گردی میکردم ک وارد ی چت روم شدم ب ی اسم جالب برخوردم ب نامzxc حتی نمیدونستم دختر یا پسر از اسمش خوشم اومد بهش pm دادم اسمت چیه چند سالته و خلاصه از این حرفا بهم گفت اسمم حسام 23 سالمه تهرانیم پسر بانمکی بود 5 ماه باهش چت میکردم تا بالاخره شمارشو گرفتم اول مثل ی داداش بزرگتر برام بود هروقت مشکلی داشتم هروقت شاد بودم هروقت خبر تازه ای میشنیدم تلفنو برمیداشتمو سریع ب حسام میزنگیدم اولا هفته ای ی بار زنگ میزدم بعد شد 2 روز ی بار بعد شد هر روز و روزی5-6 ساعت حرف زدن تا اینکه بابام فهمید و کامپیوترمو جمع کرد تلفنو باخودش میبرد نمیذاشت بیرون برم و من داشتم دیونه میشدم بابام زنگ زد بهش و ازش قول گرفت ک دیگه بهم زنگ نزنه بعد ی ماه ی گوشی پیدا کردمو بلافاصله شماره حسامو گرفتم تا گوشیو برداشت التماسش کردم ازم جدا نشه اون بهم گفت منتظرت میمونم منتظرم بمون گفت تو دیگه جای خواهرم نیستی بلکه نامزدمی ی حلقه هم برام فرستاد منی ک دیگه حسام همه چیزم بود نفسم به نفسش وابسته بود منی ک تنها تکیه گاه و سنگ صبور و رفیق خوشی و دردام حسام بود روزارو توو تقویم خط میزدم تا بهم برسیم در و دیوار اتاقم صفحه کامپیوترم توو کیف پولم پر شده بود از عکساش همه جا اونو میدیدم حتی ناخوداگاه بعضی وقتا بابامو حسام صدا میزدم پایه های عشقمون محکم بود حتی با مامانش حرف زدمو اون گفت تو همسر اینده ی پسرمی تا اینکه پارسال بهم گفت میخواد با دخترخالش ازدواج کنه میگفت نگار از بچگی عاشقش بود دو بار ب خاطر حسام خودکشی کرده بهم گفت منو ببخش مجبورم حلالم کن واز اون روز گوشیشو واسه همیشه خاموش کرد اولش تا ی هفته بیمارستان بستری بودم ماه ها گریه کردم افسردگی گرفتم تا الان هم قرص ارام بخش میخورم ی بارم خودکشی کردم اما زنده موندم شب و روزم با یاد حسام میگذره هروقت شماره 0912 رو گوشیم میفته فکر میکنم اونه هرشب با یاد اون میخوابم خوابشو میبینم و با غم نبودنش چشمامو به اجبار باز میکنم الان ی ماهی میشه ب زور خانوادم ازدواج کردم و دیگه بدتر از این نمیشه چون دارم عذاب میکشم نمیتونم وجود ی غریبه رو ب جای حسامم کنار خودم تحمل کنم نمیتونم اتش نفرتمو نسبت ب این غریبه مهار کنم نمیخوام اینده ای ک منو حسام با هم ساخته بودیمو با ی غریبه تقسیم کنم نمیخوام زنده باشم و مرگ تدریجیمو ببینم برام دعا کنید

نازیلا  

23 شهريور 1391 15:23
 
سلام به همه دوستای خوبم میخوام داستان عاشقیموبراتون تعریف کنم من حدودا3سال باحسام دوس بودم اون موقع سال اول دبیرستان بودم یه روزبادوستم رفتیم خریدکه اونجاباحسام اشناشدم ماه اول باهم زیادکاری نداشتیم یعنی چن روزی یه باربهم زنگ میزدولی به مرورزمان باهم خیلی صمیمی شدیم وخیلی بهم وابسته شده بودیم 2سال ازدوستیمون گذشت ومن یه روزتصمیم گرفتم بهش بگم که تشنجیم وبهش گفتم فردای اون روزبهم زنگ زدگفت نمیخوادگناه کنه ازاین که بامنه عذاب وجدان داره وازاین حرفابهم گفت میخوام باهات بهم بزنم اشک توچشام جمع شدگفتم باشه هرچی توبگی خیلی دلم شکسته بودمیدونستم که بخاطرتشنجمه باهاش خدافظی کردم بدازیک هفته بهم زنگ زدوباخنده گفت سلام جواب سلامشودادم خیلی بهم برخوردکه بدازاونی که بااونجوری دلم شکوند اینقدخوشحال باشه درحالی که من این همه بخاطرش غصه خوردم تواین یه هفته همش تشنج میگرفتم من وقتی خیلی غصه میخورم تشنج میگرم خواستم تلافی کنم بهش گفتم میخوام ازدواج کنم باورش نمیشدبهش گفتم بهت دروغ نمیگم دوس داری باورکن دوس نداری باورنکن برام مهم نیست خلاصه باورش شدبهم گفت ان شالله خوشبخت بشی وگوشیوقط کردچون مامانش تومدرسه دبیرزبان بودمامانش ازدوستی ماخبرداشت جلوی مامانش تظاهرکردم که نامزددارم خلاصه6ماه باهم قهربودیم اونم کاملاباورش شده بودکه من ازدواج کردم بداز6ماه بهم زنگ زد فهمیده بودکه بهش دروغ گفتم بهم گفت چرابهم دروغ گفتی من بهش گفتم خواستم تلافی کنم گفت خیلی نامردی گفتم به نامردیه تونمیرسم که وقتی فهمیدی تشنجیم باهام بهم زدی گفت نه بخاطراون نبوده ازاین حرفاخلاصه دوباره باهم اشتی کردیم دوباره بدازچن ماه باهام بهم زدگفت همه جا ابروموبردی همه میگن حسام نامرده الکلیه بی ناموسه...گفتم من؟؟؟؟؟گفت شمانه دخترخالت چون دخترخالم ازدوستی مامیدونست میخواست دکم کنه الکی بهانه اوردبهش گفتم نیازی به دورغ نیست بگومیخوام باهات بهم بزنم گفت نه مگه من مرض دارم که دروغ بگم بهش گفتم دیگه حق نداری حتی اسممه منوبیاری خداازت نگذره گوشیوقط کردم سیم کارتمم شکوندم نظرشماکاردرستی کردم؟؟؟؟؟؟

فائزه...

15 شهريور 1391 22:25
 
سلام.دوست دارم این مطلب رو بذاری تو صفحه اصلی.
عشق رو از وقتی کم سن و سال بودم تجربه کردم.عاشق پسر داییم بودم.ولی میدونستم که بهش نمیرسم.چیزی هم نمیتونستم بهش بگم.
فراموش کردنش واسم محال بود. تا اینکه خودمو درگیره یه دوستی با یه پسر کردم.کم کم بهش وابسته شدم.نمیگم عاشقش شدم.ولی اونقد وابسته شدم که عشقمو فراموش کردم.دیگه پسرخاله مو فراموش کردم.
بعد از یه مدت پسره دلمو زد.ولی نمیتونستم ازش جدا بشم.چون تنهایی واسم سخت بود.دوباره رفتم سراغ یه پسره دیگه.تا بتونم دوریه اولی رو تحمل کنم.این دیگه واسم یه عادت شد.
فکرنکنید یه دختره هوس بازم.نه.اصلا.
اونموقع بود که فهمیدم عشق چیزی نیست که با یه ماه و دوماه.با یه سال و دوسال بیات تو قلبت.عشق چیزی نیست که تو اس ام اس و چندبار دیدن به وجود بیادو حقیقی باشه.
عشق ماله بعداز ازدواجه.به خدا اینایی که ما فکر میکنیم فقط وابستگیه.وابستگی.
مشکل ما ،ترس از تنهاییه.
تورو خدا گوله این عشقایه تو خالی رو نخورید.
فقط دعا میکنم که همه تون ازدواجای موفقی داشته باشیدو بهترین همسرای دنیا سهمتون بشه

مهسا

13 شهريور 1391 21:54
 
سلام به همه من تازه این وبو دیدم واقعا قشنگ بود دوست داشتم کمی ار رندگی خودم بگم شایذ یکم احساس سبکی کنم من یه دختر19ساله ام تا حالا از نزدیک با هیچ پسری ارتباط دوستی نداشتم شاید بگید عقب افتاده امو...اما تنها دوستی من تو نت بود با یه نفر همسن خودم سه سال باهم بودیم سالهای اول همش تحقیر بودو بهم میگفت تو هرجایی هرچند من از تهمتهاش نگذشتم بگذریم سال دوم فهمیدم با خیلیا دوست بوده وخودش بهم گفت عاشق دختر فامیلشون که اونم اخرش ازدواج کردو....طی این چند سال خیلی از خودم براش مایه گذاشتم گرچه هرگز از نزدیک همو ندیدیم بهم میگفت عکس سرباز ازخودت بده و..منم که میدونستم حرفاش دروغ قبول نمیکردم باهام بهم زد نه یبار هزار بار همشم این من بودم که میرفتم دنبالش و..اون باهزار منت برمیگشت اما یه هفته نشده دوباره کاراشو شروع میکرد خلاصه تا باراخرکه اومد سراغم کلی معذرت خواست گفت منو باورکرده و..منم قبول کردم باز باهم باشیم اما فهمیدم به یه دختر دیگه اس داده بوده وچون اون قبولش نکرده اومده سراغ من بهش گفتم همه حرفات دروغه و...اخرشب زنگ زد گفت تونیازای منو برطرف نمیکنیو من نمیخوامت دلم خیلی شکست امیدوارم بفهمه من دوستش داشتم واقعا اما از زندگیش رفتم بیرون فقط ازش یه دلشکستگی واسم موند

باران  

8 شهريور 1391 15:36
 
سلام .منم یه عاشق شکست خورده ام که نه راه پیش داره نه راه پس.یه نفر رو خیلی دوس داشتم اما جوابم کرد ویکی دیگه اومد خواستگاریم که 12سال ازم بزرگ بودچون خونوادم تایید کردن منم که چیزی برام مهم نبود گفتم بله بعد عقد عشقم به من زنگ زد با گریه گفتم ازدواج کردم مهم برام تو بودی که گفتی نمیشه دیگه هیچ فرقی برام نمیکنه که کی باشه فقط به خاطر پدرومادر از خود گذشتگی کردم ودیگه نمی تونم باهات حرف بزنم چون نمی تونم عهدم رو بشکنم.بعد که افسرده شدم همسرم پرسید که چرا گوشه گیرم براش از عشقم تعریف کردم من رو برد شهرش اما نذاشت ببینمش یواش یواش به همسرم دل بستم اما اون هنوزم یادمه هنوزم صداش تو سرم می پیچه.تازه داشت محبتم با همسرم بالا می گرفت که خانواده اش حسادت کردن به خصوص مادرش که ای کاش باهام مثل یه مادر شوهر رفتار می کرد اما عین هوو باهام رفتار می کنه شوهر هم نداره.از بد شانسی رشته ام حقوق هستش وکیلم خیلی پرونده هارو می بینم که از بی حیا بودن مادر شروع میشه .نمیذاره همسرم نسبت به من احساس مسولیت بکنه با پسرش عین شوهر رفتار می کنه حالا هم که شوهرم رو دوس دارم به طلاق فکر می کنم می ترسم تا اولین شکستم جبران نشده که نمیشه دومی رو هم بخورم من وکیل عاجز موندم برام دعا کنیدکه مادر ش رو بشناسه وحق وباطل رو بدونه

هلنا

25 مرداد 1391 15:15
 
عزیزم عشقم چند سال پیش تو محلمون بوده و میخواست باهام دوست بشه ومن به دلایلی دوست نشدم 3سال خواست باهام دوستی کنه و من باهاش دوست نشدم
تا اینکه متوجه شدم با 1دوست شده من 1سال تحمل کردم ولی دیدم با اون دختر تموم نمیکنه 1روز بهش زنگ زدم گفتم دوسش دارم اونم گفت منم دوست دارم ولی این دختر بهم وابسته شده نمیتونم فعلا باهاش تموم کنم
منم چند ماه باهاش دوستی کردم اونم فقط تلفنی
خانوادش عاشق من بودن مامان عشقم فرزاد همش بهم میگفت تو عروس منی و...
ولی دیدم فرزاد با اون دختر تموم نکرد دیگه طاقت نیوردم باهاش بهم زدم
الان 6سال میگذره و من 3سال ندیدمش
واقعا از ته دلم عاشقشم
چند ماه پیش با اون دختر تموم کرد و1هفته پیش فهمیدم اون دختر ازدواج کرده
به نظرم فرزاد فکر میکنه فراموشش کردم

parinaz 

24 مرداد 1391 23:13
 
in khatere ba baghie fargh dare man oon o shekast dadam avayel behesh adat dashtam 5 mah bood har rooz baham miraftim biroon ma bad az har bar khodahafezi hamdigaro miboosidim o bad az3 man ba ham s e x dashtim oon rooz kheili khoob bood .oon moghe a har 1sanie behesh s midadam oon ham j midad vali alan oon s mide miad bad az kelass donbalam man foshesh midam tahghiresh mikonam ke bere ama nemire opay man vastade hata alan 1bf dige daram raft ba bf man dava o koli bekhatere man kotak khord 1 bar enghad azash khaste boodam ke be bf am goftam bf man 1alame kotakesh zad dar hadi ke az dahanesh khoon oomad o bf man majbooresh kard jolo hame doostash bege goh khordam taze ba hamoon dahan khooni manam behesh 1 lagad zadam o ba bf man radftam faghat dasht gerye mikard alan ke daram minevisam 48 ta s dade.kheyli hall mide in ke 1 nafar didoonat bashe o to faghat tahghresh koni

رها

22 مرداد 1391 1:15
 
تقریباآخرای اسفندبودازطریق موبایل باهم آشناشدیم من اوایل بهش محل نمیزاشتم آخه سرم تودرسومشقم بودبه هیچ عنوان هرکاری کردم ول کنم نبودگوشیموتایه مدت خاموش کردم بازم بی فایده بوده میگفت هرچی بهش محل نمیزارم بدترمیادسمتم بقول خودش عاشقترتایه مدت همینجوری گذشت اونم بقول خودش عاشقترعکسشوفرستادراستش اول خوشم نیومدولی به اخلاقش که نگاکردم دیدم ای دل غافل ظاهرکیلوچنده دارم دیونش میشم گفتم بهش واسه اثبات عشقش بایدبایکی ازدایی صحبت کنم اونوقت داییش خودش اومده بهم پیشنهاددوستی میدادبعداین قضیه باهاش بهم زدم اونم هزارقسم به امام قران خدامیخوردحواسش نبوده حرف داییشونشنیده پشت گوشی گریه میکردخفن میگفت عاشقمه میخوادباهام ازدواج کنه حتی باوجوداینکه یه بارم ندیدتم میگفت قیافه واسم مهم نیست من عاشق اخلاقتوپاکیت شدم حتی گوشیشودادمدیرحلقشون البته من ازش خواستم واقعاخیلی قشنگ حرف میزدراهنمایی میکردمن هرچی میکنم باورم نمیشه چطورمیشه ندیده عاشق بود بچهاکمکم کنیدمن واقعادوسش دارم عاشقش شدم یعنی بایدباورش کنم هرچی میکنم نمیتونم بهش اعتمادکنم راستش بخوایدتاحالاازاینجورارتباطاندا شتم نمیخام اشتباه کنم کمکم کنید

راحیل7764

15 مرداد 1391 18:45
 
خواهشا کمکم کنین
من 17 سالمه تا6ماه پیش باهیچکس دوست نبودم خیلی م پیشنهاد داشتم
به خاطر دوستم به bfش زنگیدم که یه چیزیو از طرف دوستم بهش بگم بعد مدتی دوس پسره که اسمش رضا بود بهم زنگید خیلی رو مخم کار کرد بالاخره باهاش دوس شدم بعد 5ماه کهحتی قول ازم گرفت که به پاش وایسم نمیدونم چیشد که گفت تموم میخوام راحت باشم رضا همه چیز زندگیشو برام گفت حتی دوس دختراش و حرفاش بدجور بهش علاقهمند شدم خیلی پسر خوبی بود فقط نمیدونم چرا اینجوری کرد الانم یه ماهی هس که از هم جداشدیم ولی بخدااااااااااااااااااااااااا تنها عشقمه خودشم میدونه فقط بعضی اوقات میزنگه من ج نمیدم بعدش میگم چیکار داشتی میگه هیچ اشتب شد اون قسم خورد که منو دوس داره منم هعنوز دوسش دارم ولی گقت دیگه نمیخوام میخوام راحت باشم توروخدا کمکم کنین بدجور دوسش دارم کل کارم شده گریه کردن بخدا یه ثانیه از ذهنم نمیره
بگین چیکار کنم

farzad

14 مرداد 1391 8:30
 

1-1-بود و حیوانات وحشتناکی در آن غوطه می‌خوردند، و گرداب‌های عظیمی که دروغگویان را می‌بلعید و شیطان‌های مخوفی که دروغگویان را نوکِ چنگال‌ها زده توی این دریای سوزان فرو می‌بردند و در می‌‌آوردند و گوشت‌های آن‌ها را مثل کباب به دندان می‌کشیدند و هزار چیز دیگر که خدا می‌داند چطور توانست به آن سرعت از خودش بسازد و تحویل بدهد! اما آسیابان دومی هم کم از آسیابان اولی نبود.چون که او گفت:«و حالا دوستان، خوابِ مرا گوش بدهید؛ من هم خواب دیدم که دوتا فرشته دست‌هایم را گرفته‌اند و در آسمان پرواز می‌کنند. کمی که پریدند به من گفتند که زیر پایم را نگاه کنم، و وقتی نگاه کردم، دیدم که؛ به! به! به! چه باغی! چه صفایی! چه دنیایی! گفتم: «ای فرشته‌های آسمانی این‌جا کجاست؟» گفتند: «ای آسیابان پاک‌دل! این‌جا خانه‌ی توست، این‌جا آسایشگاه توست، این‌جا بهشت است و آن عمارت کوچکِ خوشگل که می‌بینی، آن‌جا خانه‌ای است که پنج دختر بهشتی در انتظارِ تو هستند تا به این دنیا بیایی و ثمره‌ی نیکی و نیکوکاری خود را بگیری!»
باری. آسیابان‌ها خواب‌های خود را گفتند و گفتند و گفتند، اما هرچه طول دادند دیدند نه خیر، زغال‌فروش خیال بیدار شدن ندارد. خیال کردند مرده است، اما وقتی که تکانش دادند، دیدند چشم‌هایش را باز کرد.
گفتند: «رفیق، بلند شو، خوابت را تعریف کن ببینیم خوابِ کدام یکیمان بهتر است.»زغال‌فروش گفت: «والله نمی‌دانم خواب کدام یکیمان بهتر است، چون‌که دیشب خواب دیدم دو تا فرشته زیر بغل مرا گرفته‌اند آورده‌اند جایی که مقداری خاکستر گرم جمع شده و معلوم است که زیرش کلوچه‌ای گذاشته‌اند. آن وقت خاکسترها را با بالشان پس زدند و کلوچه‌ی قشنگی درآوردند و دادند به من که همان‌طور خواب‌آلود آن را خوردم. هیچ نمی‌دانم در خواب بود یا در بیداری. حالا خاکسترها را پس کنید ببینم!»آسیابان‌ها پریدند سراغ اجاق، و وقتی که خاکسترها را کنار زدند، دیدند که ای داد و بیداد، جا «تر» است و بچه نیست! و آن وقت، پشتِ دستشان را داغ کردند که دیگر هیچ‌وقت تصمیم نگیرند سرِ کسی را کلاه بگذارند.

1-2 -قصه‌ی دو آسیابان که با یک زغال‌فروش همسفر شدند (قصه‌ی فرانسوی)
هانری پوررا
یکی بود یکی نبود.
یک مردی بود که دکان زغال‌فروشی داشت.
اوضاع و احوال، بهش خیلی سخت می‌گذشت و دست و بالش خیلی تنگ بود و یک روز این زغال‌فروش با خودش نذر کرد که اگر خدا کارش را راست بیاورد، برود توی زیارتگاهی که چندین فرسخ دورتر از محل بود، شمعِ بزرگی روشن کند.
دست بر قضا، زد و کارش از کسادی درآمد. دکانش رونقی گرفت و کسب و کاسبی‌اش همان‌طوری شد که دلش می‌خواست... این بود که یک روزِ زیارتی، صبحِ زود، خوشحال و خندان پا شد و راه افتاد از شهر رفت بیرون که نذرش را انجام بدهد و شمعی را که قول داده بود، توی زیارتگاه روشن کند.
کمی که راه رفت، رسید به دو آسیابان که از قضا آن‌ها می‌رفتند زیارت... آسیابان‌ها از دیدن زغال‌فروش خوشحال شدند و قرار گذاشتن خوراکی‌هایی را که برای راهشان برداشته بودند روی هم بریزند و توی یک جوال بگذارند تا خورد و خوراک هر سه‌شان با هم باشد.و همین کار را هم کردند.اما چون مرد زغال‌فروش چهارستون بدنش محکم‌تر از آسیابان‌ها بود، قرار شد که جوال خوراکی‌ها را هم بیش‌تر از آن‌ها، به دوش بگیرد...خوب دیگر، البته معلوم است، دو تا آسیابان و یک زغال‌فروش که روی هم سه نفر می‌شوند، وقتی قرار باشد راه دور و درازی را پیاده بروند، اشتهایشان زیاد می‌شود و خیلی غذا می‌خورند.راه - دور - است و آدم‌ها دم به دم خسته و گرسنه می‌شوند و در نتیجه، غذا هرچه زیاد باشد، باز دو روز که گذشت تمام می‌شود.باری. برای آن سه تا هم همین‌طور شد؛ هنوز هیچی نشده، کفگیر خورد به تهِ دیگ، و از همه‌ی چیزهایی که آن‌ها با خودشان آورده بودند فقط سه تا مُشت «آرد» باقی ماند و اندازه‌ی سه تا گردو «کره».
آسیابان‌ها که این‌طور دیدند، یواشکی در گوش هم چیزی گفتند و با هم ساخت و پاخت کردند و قرار گذاشتند سرِ زغال‌فروش را کلاه بگذارند و موقع خوردن کلوچه‌ای که البته با این آرد و کره می‌ساختند، هیچ به زغال‌فروش ندهند.
وقتی یواشکی قرار و مدارشان را گذاشتند، یکی از آسیابان‌ها گفت:
«خوب، همشهری‌ها! باید این آرد باقی‌مانده را هم با کره، خمیر کنیم و کلوچه‌ای بپزیم. چاره‌ای نیست، بالاخره خدا بزرگ است.»
دومی، آهی کشید و گفت: «بله، باید کلوچه را درست کنیم. منتها، حیف که زیاد گُنده نخواهد شد، چون که دو سه مشت آرد و به اندازه‌ی دو سه تا گردو کره بیش‌تر نداریم.»
اولی که حرف دومی را شنید، دوباره نطقش باز شد و گفت: «همین‌طور است که تو می‌گویی. این کلوچه‌ی آخری، یک کلوچه‌ی کوچولوی بی‌مصرفی خواهد شد، به طوری که اگر بخواهیم آن را سه قسمت بکنیم و هر کدام یک تکه‌ی آن را برداریم، این تکه‌ها فقط خاصیت‌شان این خواهد بود که اشتهای آدم را بیش‌تر تحریک کنند!»آسیابان اولی، ادامه داد و گفت که:«خوب، پس به عقیده‌ی تو چه کار باید کرد؟»رفیقش گفت: «من و تو که آسیابان هستیم، عقیده‌مان معلوم است، من معتقدم که این زغال‌فروش هم بهتر است عقیده‌ی ما را قبول کند.»زغال‌فروش که خودش را به نفهمی زده بود گفت: «مگر آسیابان‌ها چه عقیده‌ای دارند؟»آسیابان گفت: «والله، من نمی‌دانم که شما زغال‌فروش‌ها، در این‌جور موقع‌ها چه کار می‌کنید، ولی رسم ماها که آسیابان هستیم این است که وقتی غذا کم باشد و سه نفر را سیر نکند، آن را فقط به یک نفر می‌دهیم بخورد که لااقل او سیر بشود و بقیه، از حق خودشان می‌گذرند... رسم خوبی نیست؟»
درست است که آسیابان گفت غذا را می‌دهیم «یک نفر» بخورد، اما حقیقتش این‌که، او و رفیقش تصمیم گرفته بودند کلوچه را تو خودشان قسمت کنند و فقط کلاه را به سرِ زغال‌فروش بگذارند!
وقتی حرف آسیابان اولی تمام شد، آسیابان دومی هم دنبال حرف او را گرفت و گفت:
«بله. بله. حالا که غذای ما سروتهش فقط یک دانه کلوچه می‌شود، بهتر است آن را فقط یک نفر بخورد و دو نفر دیگرمان به خاطر رفاقت و دوستی و همسفری، از حق خودمان چشم‌پوشی می‌کنیم.»
زغال‌فروش‌ که آدم باهوشی بود و تا تهِ قضیه را فهمیده بود، گفت:«عقیده‌ی شما آسیابان‌ها بسیار عقیده‌ی خوبی است. منتها باید بگویید ببینم چطوری تعیین می‌کنید که کلوچه سهم کدام یک از ما سه تاست؟»یکی از آسیابان‌ها گفت:«بله. حق با توست. ولی بدان و آگاه باش که در این مورد، انتخاب آدمی که کلوچه را خواهد خورد به دست ما نیست و به دست خداست!»
زغال‌فروش گفت: «آخر چطور؟»آسیابان گفت: «خیلی ساده است. کلوچه را درست می‌کنیم و می‌گیریم می‌خوابیم. هر کدام از ما سه نفر که خواب بهتری دید، کلوچه مالِ اوست.»باری. بالاخره قرار شد که زغال‌فروش هم رسم آسیابان‌ها را قبول کند. همین که شب شد، زیرِ یک درختِ بزرگی اُتراق کردند.یکی از آسیابان‌ها آب آورد و یکی از آسیابان‌ها خمیر کرد، زغال‌فروش هم سر شاخه‌های خشکی از این‌ور و آن‌ور جمع کرد و آتش زد و وقتی شعله‌ی آتش خوابید، کلوچه را زیر خلواره‌ی گرم گذاشت که یواش یواش برای خودش بپزد.
آن‌وقت، هر کدام از آن‌ها، خودشان را لای بالاپوش‌ها پیچیدند و هر سه تا گرفتند تخت خوابیدند که خواب ببینند و فردا صبح خوابشان را برای همدیگر تعریف کنند تا هر کس خواب بهتری دیده بود، کلوچه را از زیر خلواره درآورد و بخورد.
صبح که شد، آسیابان‌ها از خواب بیدار شدند و وقتی که دیدند زغال‌فروش هنوز خواب است، توی دلشان گفتند: «هوم! از قدیم گفته‌اند هر کس سحرخیز نباشد کامروا نیست! لابد ما که صبح به این زودی بیدار شده‌ایم، دنیا هم به کام ماست!»دست و صورت‌شان را شُستند و سرورویی صفا دادند، آمدند نشستند کنارِ بالینِ زغال‌فروش، و اولی - بدون این‌که صبر کند زغال‌فروش از خواب بیدار شود - گفت: «گوش بدهید دوستان!»خواب من این بود که دوتا فرشته، دست‌های مرا گرفته‌اند و همان‌طور که بال‌زنان مرا به هوا بلند کرده‌اند و دارند سراسر جهنم را به من نشان می‌دهند و من از آن بالا می‌بینم که آدم‌های دروغگو و بدکاره، چطور توی آتش جهنم می‌سوزند و ضجه می‌زنند!»(این خواب را آسیابان اولی - مخصوصاً - از این جهت جعل کرد که رفقایش خیال نکنند آن را از خودش ساخته است، چون که البته فکر می‌کنند کسی که می‌داند عاقبتِ دروغگویی سوختن در آتش جهنم است، چطور ممکن است خودش دروغ بگوید!)آن وقت شروع کرد به شرح آنچه در جهنم دیده است:گودال‌های عظیم پُر از دود و ‌آتش، و دریاهای عظیمی که به جای آب، سُرب مُذاب در آن بود و حیوانات وحشتناکی در آن غوطه می‌خوردند، و گرداب‌های عظیمی که دروغگویان را می‌بلعید و شیطان‌های مخوفی که دروغگویان را نوکِ چنگال‌ها زده توی این دریای سوزان فرو می‌بردند و در می‌‌آوردند و گوشت‌های آن‌ها را مثل کباب به دندا

نگین

12 مرداد 1391 2:36
 
سلام بچها.
من سال اول دبیرستان بودم اسفند ماه بود که از طریق یکی از دوسام با ی پسری به اسم حسین دوس شدم
زمانی که من باهاش دوس شدم تازه اموزشیش تموم شده بود
یعنی 18 ماه باید میرفت سربازی
من 11فروردین بود دیدمش و رابطه ما همینطور ادامه داشت من تو این مدت که سربازی بود حتی به ی پسرم فک نمیکردم
اونم هر ی ماه میومد مرخصی رابطمون ادامه داشت تا اینکه رفت با یکی دیگه دوس شد.
من خیلی گریه میکردم اما کاری نمیتونسم بکنم هرموقع که بهش میزنگیدم فحش میداد
منم دیگه نزنگیدم.تا اینکه ی روز بعد1ماه زنگید که دوست دارم وپشیمونم برگرد
منم ساده برگشتم
رابطه ما سرد شده بود دیگه مثه قبلا نبودیم همینطوری ادامه دادیم تا سوم دبیرستان که اقا سربازیش تموم شد
بعد تصمیم گرفت دامادشه اومد خاستگاری ومامانم نذاشت گفت ی سال دیگه صبرکن
اونم قبول کرد
مادوتا باهام رابطه داشتیم تا اینکه ی روز گوشیشو جواب نداد
زنگیدم به دوستش گفت حسین داماد شده
اون شب دنیا رو سرم خراب شد اینقد گریه کردم که بردنم بیمارستان
خیلی نفرینش کردم بعد از چند ماه که داشتم کم کم فراموشش میکردم زنگید وگفت پشیمونم از ازدواجم منم اینقد خودمو کنترل کردم باهاش بد رفتار کردم دیگم نزنگید
هیچ موقع نمیبخشمش هیچ موقع الانم داره جواب بدیاشو پس میده
همش کارش گیره
دوستش با دوستم دوسته خبرشو بهم میده
الان دو سال رفته اما هنوز فراموشش نکردم همیشم یادش میوفتم نفرینش میکنم

ساجده

7 مرداد 1391 15:00
 
سلام بچه ها حالا مي تونيد به خيال راحت جاي همه ي اونا كه بتهتون خيانت كردن منو فحش بدين!مي خوام اعتراف كنم،من خيلي بدم،نه مي تونم كسي و دوست داشته ياشم نه عاشق شم نه غشق كسي و باور كنم،برا همين با هركي آشنا شدم تا حس كردم عاشق شده بي صدا گداشتم رفتم تاحالا كلي پسر بخاطر رفتنم اشك ريختن نفرينم كردن:-(.اين ديگه عادت شده .از شانس بد يا خوبم خيلي خيلي ادم هاي خوب و شرايط هاي خوبي دورم پيدا مي شه شايد بخاطر اينكه تو عرصب درسي و كاريم خيلي موفقم يا بخاطر اينكه همه مي گن چهره گيرا و مهربوني دارم..
ولي اين ماه رمضان تصميم گرفتم برم از همشون حلاليت بطلبم ولي وقتي 2 نفرشونو با بدبختي پيدا كردم و فهميدم يا رفتنو خيانت كردنم چه بلايي سرشون اومده واقعا پشيمون شدم اوليشو خلاصه مي گم(فهميدم كه بخاطر اينكه قرار بود با هم ازدواج كنيمو بوسيله بورس بريم استراليا ولي با رفتنه من و شوكه روحي انقد داغون شده كه تا 1 مدت خودشو تو خونه حبس كرده و چون داغ بوده گفته بي من نمي خواد بره و بورسشو باطل كرده و زماني به خودش اومده كه هم دل خوانوادشو شكنده هم يورس پريده و زحمت چند سالش :-( ...) حالا يكي از دوست پسرام كه واقعا پاك و ماه هست و چند تا مورد از كاراي منم مي دونه بازم اصرار داره كه بحشبده منو فقط برگردم پيشش و باهاش ازدواج كانم،5 ساله از حرفش پايين نمي اد و منم فكر ميكنم لياقت عشقشو ندارم و بهش حواب رد دادم ولي نمي دونم چه كار كنم با اين كارم بيشتر ازار مي بينه،و اون خيلي پاكه شايد نتونم به كسي انقد اعتماد كنم،خانواده جفت طرق ميدونن و اون انقذ از من خوب گفته كه خانوادشم اصرار دارن دائم التماسم مي كنه با اينكه شرايطشم خوبه و خواهانم زياد داره!احساس خوبي دارم بهش ولي بود و نبودش مثل باقي برام فرقي نداره،عاشقش نيستم،يعني عاشق هيشكي نبستم!!ولي هم سنه منه .چكار كنم؟؟؟؟!!!!!؟مي ترسم باهاش ازدواج كنم ولي باز بهش خيانت كنم!خيانت كه مي گم فقط فقط منظورم همين خيانت روحيه وگرنه خودم آدم متعصب و اهل نماز و روزه و خدام و به جونه خودم غير دست كوچكترين رابطه فيزيكي با كسي نداشتم پسرم،غير هومن كه بارها بوسيده منوكمكم كنيد؟!باهاش خوشبخت مي شم؟!برا هميشه منو بخشيده؟اه ديگرانو چه كنم؟برم حلاليت؟ولي اين كار داغ دلشونو تازه مي كنه و بعضي ها ميگن اگه برگردم مي بخشنم،اين اشتباه من در مورد حدودا 17 تا ادم مرتكب شدمهومن چي؟!يعني امكان داره عاشقش شم؟!

farzad

3 مرداد 1391 6:41
 
من تو بچگي مادرم از دست دادم اون اولين دوست دخترم بود منم اولين دوس پسرش خيلي به هم وابسته بوديم من تو زندگي كسيو نداشتم همه عشقم شده بود باهم با تلفن از يك شب تا 6صبح با هم حرف ميزديم
همسايمون بود هر موقع ميخواستم ميتونستم ببينمش با هم تو يه دانشگاه بوديم كنار هم
حتي خيلي وقتا تنها بودم ميومد پيشم يك هفته ميموند
10سال از دوستيمون گذشت
من ليسانسمو 6ترمه تموم كردم اون 8ترمه شد يكم از هم دور شديم چون دانشگاهمون تا خونه فاصله داشت اما باز اون اخر هفته ها ميومد پيشم
همه چي خوب بود تا من رفتم سربازي از اون روز به بعد من عاشقتر ميشدم اون فارق تر
خيلي برام سخت بود كلا 3ماه سرباز بودم
اما تحمل ميكردم تا نتيجه ارشد اومد قبول شدم خيلي خوشحال بودم كه ديگه سربازيم تا يه مدت كنسل ميشه بيشتر كنارشم روزاي خوشمون تكرار ميشه اما اون با من سرد شده بود
من رفتم يه جاي دور كه فقط ميتونستم بهش اس بدم زنگ بزنم
بازم راضي بودم
تايه روز كه دلم براش تنگ شده بود ساعت 4 بعد از ظهر بود بهش زنگ زدم گوشيش بدون اينكه خودش بدونه وصل شد صداش ميومد تو خيابان داشت با يه پسر قدم ميزد باهاش خرف ميزد منم فقط گوش ميدادم اشك ميرختم
تا گوشي قطع شد ساعت 10شب خودش زنگ زد من تا اون موقع فقط خون گريه ميكردم
بازم يكماه ادامه داديم اما ديگه هر روزش واسه من جهنم بود
تا روز اخر بهم زنگ زد گفت تحمل كن تو سرباز بودي واسه من خيلي سخت بود براي همين با يكي دوست شدم ميدونم سختته ولي من اونو خيلي دوس دارم ما 10 سال باهم بوديم تو برام عادي شدي هيچ حسي ديگه بهت ندارم
اين روزا رو تحمل كن تا اون بياد خواستگاريم اگر خانوادم قبول نكردن بعدش ميام با تو چون تو خيلي خوبي ميدونم با تو خوشبخت ميشم
خطشم خاموش كرد گفت زماني كه تو كنارمي عذاب وجدان دارم با اون راحت نيستم اين اذيتم ميكنه
فقط برام ميل ميذاشت اما من ديگه نتونستم تحمل كنم ازش جدا شدم تو اين مدت كه اين اتفاقات برام افتاد من 27كيلو لاغر شدم
اگر باز ميخواستم خاطراتشو تو دلم زنده نگه دارم مطمنم ميمردم بهترين كار فراموش كردن بود
الانم 20روزه اومدم بهش ميل زدم بيا عكساتو بگير عكسايي كه منم پيشت دارم پس بده اما قبول نكرد
منم ديگه هيچ اصراري نكردم
ديگه كاري باهاش ندارم ازشم بيخبرم
هر روز صبح كه بيدار ميشم كافيه برم تو كوچه خونشون ميبينم مامانش باباش
اگر هر روز بخوام بهش فكر كنم نخوام فراموشش كنم ديونه ميشم

نیلوفر

26 تير 1391 20:34
 
سلام نمیدونم از کجا شروع کنم من الان 18 سالمه تقریبا 16 سالم بود که با یه پسری آشنا شدم که 6ماه ازم بزرگتر بود خیلی با هم جور بودیم از صبح که بلند میشدیم بهم اس میدادیم حتی بعضی شبا وسط اس دادن خوابمون میبرد اون انقد گف دوسم داره که عاشقش شدم بهم گف چند وقت باهم باشم بعدش با مامانم حرف میزنه یه روز بهش گفتم بهم بزنیم میخاستم ببینم چی میگه زنگ زد گریه کرد واسه همین بهم نزدم دوستیه ما ادامه داشت تا اینکه بعد از یه سال و خورده ای رفت داغون شدم یه بار داشتم خودکشی میکردم الان چند ماهی میشه رفته شب و روزم شده گریه واسه همین از درسام خیلی عقب موندم نمیدونم جیکار کنم مگه من چیکارش کردم بهم دروغ گف هنوز منتظرم برگرده دوستم میگف با یه دختره دیدتش میشه برگرده؟

نیلو

17 تير 1391 22:57
 
سلام!منم مثل خیلی دخترای ساده ی دیگه گول خوردم و نتیجش شده عذاب کشیدن!تو دبیرستان و پیش دانشگاهی ک همه دوستام همه کاری میکردن اصلا علاقه نداشتم ب دوس پسر و کلا جو پسرونه!ولی ترم2دانشگاه بودم ک یکی از پسرای دانشگاه ب دلم نشست.چند ماه بعد بهم پیشنهاد داد.منم ک تا بحال با کسی نبودمو از کسی خوشم نیومده بود قبول کردم.نزدیک5ماه شیرین شیرینه دوستیمون بود.ولی بهد اون دعواها شروع شد.ولی چون بهم قول ازدواج داده بود حس میکردم رهاش کنم نامردیه،بهش گفتم اینجوری ک نمیشه هر روز بحث،بیا رسمی کنیم رابطه رو،حدس بزنین بهم چی گفت!؟گفت موقعیت ازدواج ندارم!برو با هرکی میخای ازدواج کن!دلم شکست و باهاش بهم زدم.ولی هیچوقت سراغمو نگرفت......هیچوقت....تازگیا هم فهمیدم با یکی از دوستام دوست شده و با افتخار باهاش راه میره!چند ماه شد در حد مرگ افسرده شدم،و هی وسوسه میشدم منم با یکی دیگه دوست شم. ولی بیخیال شدم،چون شک ندارم بدبخت میشه و پشیمون بخاطر کاری ک با من کردو قولی ک دادو ب راحتی زیرش زد.مخصوصا ک رفته با دوستم ریخته رو هم.جالب ترش اینجاست ک براش کار هم پیدا کردم!!!و چ ساده و ابله بودم من!دوستام بهم میگن چون عشق اولت بوده نتونستی فراموشش کنی.نمیدونم،شایدم حق با اوناست.ولی تا عمر دارم ب هیچ پسری اعتماد نخواهم کرد.همون1بار برام کافیه ک جلو خانوادم خورد شدم.و یه پیشنهاد واسه دل شکسته ها!همتون طرفتونو بسپارین ب خدا،شک نکنین ک خودش بهتر از ما کارا رو ردیف میکنه....شک نکنین...همتونو درک میکنم و دوستتون دارم

+نوشته شده در دو شنبه 14 دی 1398برچسب:خاطرات عشقی جدید4 (دی1394),ساعت20:53توسط ۩ dj محمد ۩ | |

dj محمد مدیر وبلاگ

سلام ودرود خداوند بی همتا

عزیزان کاربر وبلاگ توجه داشته باشید که به زودی خاطرات عشقی شما دوستان عزیز به صورت رمان عشقی تهیه شده ودر وبلاگ گذاشته می شود فقط برای آسان کردن این موضوع برای کسانی که تازه می خواهند عضو جدید ویا در حالی کخ خاطرات خود را نوشته به نکات ذیل توجه کنید.

1- مطلب نوشته شده رادر قسمت نظرات خصوصی وبلاگ ثبت یا تایپ نمایید.

2- با نام کامل (اگر مایل بودید فامیلی)

3- به هیچ عنوان در محیط مجازی اینترنت و وبلاگ حرف توحین آمیز و شماره تلفن خود را نداده.

ممنون مدیر وبلاگ

+نوشته شده در سه شنبه 26 دی 1398برچسب:,ساعت13:32توسط ۩ dj محمد ۩ | |